آنچه ميان من و آن مرد گذشت...
مرد، به آساني، روي تبسم محوي که داشتم خط کشيد
و من
نه براي آنکه جهادي را آغاز کنم
بلکه تنها به دليل تعجبم با صداي بلند خنديدم.
و مرد، روي صداي بلند خنده ام خط کشيد.
و جنگ، اينگونه آغاز شد
بي آنکه من، خواهان جنگي باشم.
راه رفتم،
روي راه رفتنم خط کشيد.
نگريستم، روي نگاه کردنم خط کشيد.
سخن گفتم،
روي سخن گفتنم- گرچه چندانکه بايد،
زيرکانه و دليرانه نبود – خط کشيد.
روي تمام آهنگهايي که دوست داشتم خط کشيد.
روي همه ي شعرهاي قديمي و محبوبم خط کشيد.
روي تمام نوشته هايم، که در آنها، براستي
هيچ چيز به جز عشق کودکانه يي
به وطن، وجود نداشت، خط کشيد.
و هنوز براي آنکه به گريه بيفتم، بقدر کافي، وقت بود.
پس به خورشيد نگاه کردم، روي خورشيدم خط کشيد.
به زمين زير پايم نگاه کردم
روي زمينم، زمين مقدسم خط کشيد.
و اين، کار ما شد، کار بي سرانجام ما:
من ميجستم و مي يافتم، او، بيرحمانه خط ميکشيد.
هنوز براي آنکه به زانو درآيم و التماس کنم، وقت بود.
پس، روي باغي که کشيده بودم خط کشيد
و روي طينت رنگ.
روي پرنده يي که پرواز داده بودم خط کشيد
و روي ذات پرواز
روي گلي که دلشکسته بوييدم خط کشيد
و روي ماهيت عطر
و چون عاشق شدم و روي عشقم خط کشيد،
فرياد زدم: اين ديگر يک مسئله ي کاملاً شخصي بود.
تو حق نداشتي روي آن خط بکشي.
و او، روي فريادم خط کشيد.
تنها در اين لحظه بود که به گريه افتادم
و او فرصت يافت که روي گريه ام، خطي بکشد.
پس اينگاه
به گرداگرد خويش نگاه کردم
و ديدم که تمام زندگي ام را خط خطي کرده است.
تنها اگر، يک روز صبح به او سلام مي کردم
روي سلامم خط نمي کشيد
و چون نکردم، و سکوت کردم
و در سکوت، گذشتم
روي پهناي سکوتم خط کشيد؛
خطي که بوي خون مي داد
و سرانجام
بر ارتفاعي دست يافت
بر ارتفاعي نشست
و از آن ارتفاع، مرا پيروزمندانه نگريست
و پيروزمندانه گفت:
” اينک، تو، هيچ چيز نداري، هيچ چيز.
هيچ چيز ....”
و من، آرام و غمزده گفتم:
براي من، هنوز هم يک رؤياي ژرف مانده است
يک رؤياي بسيار ژرف رنگين،
چيزي که در جنين حافظه، محفوظ است،
چيزي که تو هرگز نميتواني روي آن خطي بکشي،
در هيچ زماني
و در هيچ مکاني.
و تا چيزکي خط نخورده باقيست
در ارتفاع نيز براي تو عذاب و خشم بسيار است...
"نادر ابراهيمي"